فست روید
به اطلاعاتی مفید فکر کن
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فست روید و آدرس yunes.fast.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 2355
تعداد مطالب : 11
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
یونس قربانی

آرشيو وبلاگ
شهريور 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : یونس قربانی

Root کردن چیست و چه کاراییهایی دارد ؟

Root
کردن در اصطلاح رسیدن به فایل های سیستمی و دسترسیبه آنها را فراهم میکنید. Root امکان تغییر فایل های سیستمی و تغییر دادن کدهایمختلف برای کارهای بخصوصی که میخواهید انجام دهید را به وجود می آورد . روش روتکردن گوشی های مختلف با هم متفاوت است و بزودی با روش روت شدن همه گوشی ها آشناخواهید شد.


مفهوم Root و کارهایی که میتوان با آن انجام داد :

همیشه وقتی گوشی را روت میکنید راه برگشت دارید ، اما وقتی گوشی روت نشدهباشد شاید دیگر راه برگشتی نداشته باشد ؛ برای مثال گوشی G1 وقتی به RC29 آپدیتمیشود و گوشی روت نشده باشد برای همیشه در RC29 میماند و در این ورژن امکان روتنیست ولی در گوشی روت همیشه راه برگشت هست .

 
28 شهريور 1391برچسب:, :: 0:39 :: نويسنده : یونس قربانی

پرواز بر حريم عشق

شفايافته:رضارحيمى
اهل:آمل
بيمارى: بزرگى قلب در زمان تولد
آمل ـ بيمارستان امام رضا(ع)، چهارم تيرماه 1374 ـ اسفنديار در راهروى بيمارستان پشت اتاق انتظار قدم مى زد.
زمان در نظر او به كندى مى گذرد گرچه به اين گونه انتظار كشيدن عادت داشته و دوبار آن را تجربه كرده است.
اما به هر حال انتظار كشنده است و زمان نيز آبستن حادثه هاست. اضطرابى عجيب سراپايش را فرا مى گيرد. آرام و قرار ندارد. مى نشيند و بلند مى شود. گاهى به گوشه اى مى رود و چشمان خسته اش به سمتى سو مى گيرد. دهها بار مسير طولانى راهروها را طى مى كند. عاقبت صداى پرستار او را به خود مى آورد. آقاى رحيمى ! مباركه پدر شديد. فرزندتان پسر است. حال مادر هم خوب است.
با شنيدن اين خبر، برق شادى در نگاه او فوران مى كند. خنده اى مليح بر چهره افسرده اش مىنشيند، و مى رود تا اين پيام خوش را به فرزندانش كه در خانه منتظرند، بدهد و شادى اش را با آنان قسمت كند.
روز بعد كه براى ترخيص همسر و كودكش به بيمارستان مى رود، پزشك معالج آقاى رحيمى را به اتاق خويش فرا مى خواند و خبر بزرگى قلب كودك و وخيم بودن حال او را به پدر مى دهد.
با شنيدن اين خبر زانوان اسفنديار خم مى خورد و چشمانش به سياهى مى گرايد. دكتر او را دلدارى مى دهد و به خونسردى و آرامش دعوتش مى كند. شادى اش به غم تبديل مى شود، كار بر روى كودك در جهت درمان او سريعا آغاز مى شود. همسر اسفنديار وقتى كه مى فهمد او را مى خواهند مرخص كنند، اما بچه اش بايد مدتها تحت نظر پزشكان بسترى باشد، شوكه مى شود.
گويى قلب او هم در اين حادثه دردآور، غم انگيز متورم گرديده است. دامن دامن اشك مى ريزد. مادرى كه بايد كودك دلبندش را در كنار خود جاى دهد و دست نوازش به سرش بكشد و از شيره جانش شير به او بدهد، اكنون بايد با دست خالى به خانه برود. اين تنهايى و جدايى ، چقدر برايش طاقت فرسا و ملال آور است! آن شب زن و مرد به خانه برگشتند و پژمرده شدند. پدر موضوع بسترى شدن كودك را براى فرزندانش بازگو كرد، و آنها را نويد داد كه در آينده اى نه چندان دور، شاهد آوردن نوزاد خواهند بود.
اسفنديار هر روز از حال كودكش باخبر مى شد. پزشكان طى مشورتى كه كردند احتمال دادند كه اين بيمارى ژنتيكى و ارثى بوده و از مادر انتقال يافته است. به همين جهت يك سرى آزمايشات روى مادر كودك انجام شد كه نتايج به دست آمده خط بطلان بر اين احتمالات كشيد.
9 روز از بسترى شدن كودك در بيمارستان مى گذشت. نه روزى كه همچون سالى بر خانواده رحيمى گذشت. شادى و نشاط از آن خانواده رخت بر بسته، و گريه و زارى بر فضاى خانه مستولى شده بود. شب دهم بود اسفنديار از پزشكان جواب نااميد كننده شنيده بود. آنها صريحاً اعتراف نمودند كه كارى از دستشان بر نمى آيد. كودكى كه از زمان تولد 4/3 كيلو وزن داشت، اكنون به قدرى ضعيف و لاغر شده بود كه پرستار وزن او را 2/1 كيلو اعلام كرد. اسفنديار شاهد به خاموشى گراييدن شمع وجود فرزند دل بندش بود و كارى هم از دستش بر نمى آمد. به خانه آمد و يكسره به اتاقش رفت. گويى تمام غمهاى عالم را يكجا بر دلش انباشته كرده بودند. سكوت غمبار حاكم بر خانه نيز بر ناآرامى او مى افزود: در خلوت غريبانه اى فرو رفت.
در حالى كه اشك پهناى صورتش را فرا گرفته بود. با قلبى سوزان از خداوند كمك و يارى خواست. دست توسل به سوى كسى دراز كرد كه محبوب خدا بود. دل غريبش با غريب الغربا گره خورد. از همان جا دل ترك خورده اش را به سوى طبيب واقعى دردمندان، پناه هميشه جاودان بى پناهان، روانه كرد.
از ته دل به امام رضا گفت: آقا جان! حال و روزم را مى دانى ، نام فرزندم را همنام شما گذاشتم، اين كودك نذر شماست، حاشا به كرمتان، من ديگر كارى با او ندارم، زنده و مرده بودنش بستگى به لطف و كرم شما دارد، اگر مصلحت بود مى ماند و اگر نبود مى رود. شما صاحب اختيار اوييد!
با اين عقده گشايى ، خودش را سبك كرد، به بستر رفت تا تكرار كارهاى فردا را شاهد باشد. فرداى آن روز به اتفاق همسرش به بيمارستان رفتند. به محض ورود دكتر را ملاقات كرد و حال پسرش را پرسيد. دكتر گفت: كدام رضا؟! اسفنديار پاسخ داد: منظورم كودكمان است، ديشب نامش را رضا گذاشتيم. يا امام رضا! اشك در چشمان پزشك معالج حلقه زد. دكتر آنها را به اتاق خود برد و اظهار داشت از ديشب تا به حال كنار بستر فرزندتان بوديم. اتفاق عجيبى رخ داد. اين بچه از ديشب 180 درجه تغيير كرده و هم اكنون هيچ علائمى از بزرگى قلب در كودك شما وجود ندارد.
آزمايشات مجدداً سالم بودن قلب او را تأييد مى كند. جاى هيچ نگرانى نيست. مى توانيد كودك را به منزل ببريد. اين كار جز معجزه حضرت رضا(ع) نمى باشد. گريه، اسفنديار و همسرش را امان نداد. پدر رنج كشيده، ماجراى راز و نياز شبانه اش را به دكتر گفت: مادر محزون خواب شب گذشته اش را چنين تعريف كرد: پيرمرد محاسن سفيدى ، نويد شفاى فرزندم را توسط حضرت رضا(ع) به من داد و گفت: چون فرزند شما نذر امام رضاست حضرت شفاى فرزندتان را داده، بايد نزد آقا برويد. هم تحت تأثير قرار گرفته بودند. شفا دهنده، خود امام رضا(ع) بود، و چه خوب بيمار همنامش را معالجه كرده است.
با شنيدن اين خبر، فرياد يا امام رضاى بيماران و پرستاران و پزشكان در آسمان طنين انداز شد و عطر صلوات فضاى بيمارستان را معطر كرد. و رضا اين زائر چهار ساله، همه ساله در سالروز تولدش، براى تشكر و قدردانى از طبيب اصلى اش همراه با پدر و مادرش، پيشانى بر آستان عطا كننده سلامتى اش مى سايد، و دست ادب بر سينه مى گذارد، و خود را به آقا معرفى مى كند.
آقا جان! من رضايم، من آمدم، آمده ام به پابوست.
جالب اين جاست كه يك هفته مانده به لحظه موعود سالروز تولد ( وقت تشرف ) دل كوچك رضا هوايى مى شود، هر شب اسب سفيد كوچكى را مى بيند كه بالهايش را مى گستراند و رضا را بر پشت سر خود سوار نموده از لابه لاى ابرها به حرم حضرت رضا(ع) مى آورد و بر اطراف گنبد مطهر مى چرخاند و به خانه اش بر مى گرداند.
به راستى كه ميان عشق و معشوق، رمزى است

نوشته ای از ..........................

 
28 شهريور 1391برچسب:, :: 0:39 :: نويسنده : یونس قربانی
تست
 
28 شهريور 1391برچسب:, :: 0:39 :: نويسنده : یونس قربانی
#htmlcaption1
 
28 شهريور 1391برچسب:, :: 0:39 :: نويسنده : یونس قربانی

 
28 شهريور 1391برچسب:, :: 0:39 :: نويسنده : یونس قربانی
سلام به وبلاگ من خوش آمدید لذت ببرید
 
28 شهريور 1391برچسب:, :: 0:39 :: نويسنده : یونس قربانی

دستم رو بگیر

نه برای اینکه محتاج توام

نگاهم کن

نه برای اینکه عاشق چشمانت هستم

صدایم کن

نه برای اینکه صدایت زیباترین صدای دنیاست

حرف بزن

نه برای اینکه بگویی هنوز هم مرا میخواهی

برای اینکه.......

بگویی چرا اینگونه رفتی؟؟؟؟؟؟؟

تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست 

آهسته گفت:خدانگهدار....انسان ها چه راحت مسئولیت خودشان را گردن خدا می اندازند....
خودت باش.....

                     همه نقش ها قبلا گرفته شدند.....

هیچوقت نگو به آخر خط رسیدم،همیشه به یاد بیار که

            معلم آخر خط میگفت:

                                     نقطه، سر خط......

 
28 شهريور 1391برچسب:, :: 0:39 :: نويسنده : یونس قربانی
 
28 شهريور 1391برچسب:, :: 0:39 :: نويسنده : یونس قربانی
داستان های عاشقانه

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری

همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم

بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی

دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز

مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به

خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر

کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب

برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود

نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از

همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای

خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ،

ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به

ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی

هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی

کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود

اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت

سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

            _ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به

طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم

پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم

خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ،

به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق

میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از

چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که

زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را

خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که

درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین

خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن

قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم

 
28 شهريور 1391برچسب:, :: 0:39 :: نويسنده : یونس قربانی
متن های زیبا و عاشقانه
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد